پرهامپرهام، تا این لحظه: 19 سال و 26 روز سن داره

پرهام عشق مامان و بابا

جایزه گرفتن پرهام

امروز چهارشنبه دهم اسفند ماهه.امروز آقا پرهام گلم از آقای احمدی معاون مدرسه بخاطر نظم در صف و حیاط جایزه گرفت.جایزشم شابلون حیواناته که خیلی خوشش امده.الان هم نشسته باهاش نقاشی می کشه. آفرین عزیزممممممممممممم   امروز 14 اسفند ماه پرهام عزیزم که دومین نقاشی مربوط به چهارشنبه سوری را تحویل خانم الله یاری (معلم تربیتی) داد جایزه گرفت.موضوع نقاشی اولش اژدها بود که توی اون سه تا اژدها کشیده بود و چند تا بچه که داشتن فرار میکردن. و دومی هم مربوط به چهارشنبه سوری بود.که بازم یه اژدهای بزرگ کشیده بود که آتیشش تا روی زمین اومده بود و بچه ها از روش می پریدن و گوشه کاغذ هم فرشته مهربون رو کشیده بود که داشت واسه بچه ه...
14 اسفند 1390

اولین کارنامه تحصیلی آقا پرهام

    اولیــــن کارنامـه پســــرم   تقریباً دو هفته پیش بابا مهدی رفت مدرسه پرهام و کارنامه پسرمونو گرفت.خدا رو شکر همه درساش و انضباطش خیلی خوب بود و حسابی ما رو خوشحال کرد.بابا مهدی هم براش جایزه یه دایناسور گنده خرید و پرهام حسابی ذوق زده  شد.       پسر نازم من و بابایی بهت افتخار میکنیم و خدا رو شکر میکنیم که پسر خوب و گلی مثل تو داریم. پرهام من خیلی باهوش و بادقته.البته شیطنت هم زیاد داره ولی حواسش به درسش هست. عاشق ریاضی و دیکته ست.  زنگهای ورزش فوتبال ،بد مینتون و بازیهای گروهی میکنن که پرهام بیشتر از همه فوتبال دوست داره.روزهایی که موفق میشه گل...
10 اسفند 1390

تجدید خاطره با مهد کودک

مدتیه که پرهام خوشگل من میگه "مامان منو یه روز می بری مهد کودک" بچم دلش تنگ شده واسه اون روزای قشنگ.البته از همکلاسیاش یکی دو نفر بیشتر نمیان مهد.شایان و اون یکیم نمیدونم کیه.خلاصه تصمیم گرفتم امروز یعنی پنج شنبه 4 اسفند 90 با خودم بیارمش.وقتی بهش گفتم سر از پا نمیشناخت.دیروز عصر زنگ زدم مهد و هماهنگ کردم.و صبح با خودم آوردمش.خیلی خوشحال بود بچم. همش میگفت" آخ جون توی مهد صبحانه میخورم.کاشکی خاله فرناز باشه.چقدر با شایان بازی میکنم.از مدرسم براشون تعریف میکنم."و توی راه کلی واسه مامانش زبون میریخت........وقتی رسیدیم توی حیاط قیافه پرهام دیدنی بود.خاله فرناز و اعظم جون هم خیلی از دیدنش خوشحال شدند.شایان هم بدو بدو اومد استقبال. امی...
6 اسفند 1390

زمستان 90

  زمستان ،فصل زیباییها ،فصل برف و باران و تگرگ از راه رسید.یه زمستون دیگه کنار پرهام عزیزتر از جانمو میگذرونیم که لحظه لحظه ش برامون خاطره ست. پرهام گلی من صبحا که میخواد بره مدرسه اینقدر لباس تنش میکنم که عین یه توپ قلقلی میشه...خوب سرده دیگه چیکار کنم .....                 چند شب پیش قرار شد پرهام و باباییش بهمراه چند تا از دوستای بابایی برن استخر.پرهام که عاشق شنا و آب بازیه حسابی بهش خوش گذشت.... خوب معمولاً زمستونا هوای داخل استخر و آب اونو گرم م...
2 اسفند 1390

ماجراهای پرهام در کلاس و مدرسه

  آبان 1390 پارک لاله آبان 1390  امروز سیزدهم آذر ماهه.و تقریباً دو ماه و نیم از مدرسه رفتن پسر گلم میگذره.  توی این مدت پرهام خیلی چیزا یاد گرفته. حروف الفبا : الف،ب،ت،م،اَ،س،ر،د،او،ن و امروز هم حرف ایـ رو یاد گرفته. هر شب دیکته شب مینویسه و عاشق دیکته ست.خیلی خوشخط و مرتب می نویسه.مشقاشو هم اگه تند تند ننویسه خیلی دقیق و درست انجام میده.معمولاً هفته ای 3-4 تا پلی کپی میدن که باید حل کنه.ریاضی هم خیلی چیزا یاد گرفته: الگو سازی و چوب خط و مفهوم جمع و تفریق و .... روخونی فارسیش هم حرف نداره.ماشالا عین بلبل میخونه پسرم.  معلمش خانوم رمضانی ازش خیلی راضیه .میگه بچه فوق ال...
22 آذر 1390

نقاشی های آقا پرهام

                                                                 پرهام خوشگل مامان از دو سالگی نقاشی های قشنگی میکشه و بخاطر قدرت تخیل بالایی که داره همیشه نقاشیاش جذاب و دیدنیه.             پرهام اینقدر به نقاشی علاقه داره و زیاد میکشه که شاید بی اغراق بگم ماهی یه سر رسید تموم میکنه...
13 آذر 1390

پرهام شیرینتر از عسل

    خدا رو شکر پرهام عزیزم حسابی توی مدرسه جا افتاده و هر روز با شوق و ذوق به مدرسه میره و هم خانوم معلمش خانوم رمضانی و هم مدرسشو خیلی دوست داره.صبحا ساعت ٦:٣٠ بیدارش میکنم.اول دست و صورتشو میشوره بعد صبحانه میخوره و درحین صبحانه خوردن منم براش کتاب داستان میخونم.بعد از صبحانه مسواک میزنه و آماده رفتن میشه.ساعت ٧:١٥ آقای باقری (راننده سرویس) میاد دنبالش و راحت میره مدرسه.ظهر هم ساعت ١٢:٣٠ تعطیل میشه و معمولاً‌ ١٢:٤٠ میرسه خونه.میره پیش مامانی محبوب مهربون.ناهار میخوره بعدش به من زنگ میزنه بعد میره بالا خونه خودمون باز به من و باباییش زنگ میزنه کلی با هم حرف میزنیم  و بعدش میخوابه. پرهام گلم معمو...
12 آذر 1390

مأموریت بابا مهدی عزیز

امروز شنبه سی ام مهرماهه .یک هفتست که بابا مهدی رفته مأموریت.مأموریتش از قزوین شروع شده و تقریباً 15 تا شهر باید بره زنجان ،مهاباد،ارومیه ،تبریز،اردبیل ،خلخال ........ من و پرهام هم حسابی دلتنگشیم.راستش اصلاً حوصله نمیکردم بیام اینجا و بنویسم.توی این یک هفته خیلی بهم سخت گذشت.تنها چیزی که کمی آرومم میکنه وجود پرهام گلمه که واقعاً مونس و همدمه برام.خیلی دلم تنگ شده.هیچوقت اینقدر از مهدی دور نشده بودم.دلم واسه دیدنش ثانیه شماری میکنه.   پرهام عزیزم هم خیلی دلش تنگ شده.دائماً سراغ باباییشو میگیره.هی میگه مامان پس بابایی کی میاد.منم حسابی بغضم میگیره چون خودمم هم خیلی بی قرارم.فقط سعی میکنم جلوی پرهام خودمو حفظ کنم ک...
3 آبان 1390

وقتی پرهام هنوز تو دل مامانش بود....

من و مهدی عزیزم بعد از گذشت 5 سال و نیم انتظار       ،با هم عروسی کردیم و روزای قشنگ در کنار هم بودن و آغاز کردیم. 19 مهر ماه سال 1381 عقد و 9 آبان 1381 عروسی کردیم.....                                    روزای قشنگی داشتیم هم قبل از ازدواج و هم بعد از اینکه به هم رسیدیم.باورمون نمیشد.انگار دیگه هیچ آرزویی نداشتیم.خوشحال و مست شادی بودیم.........    این عکس مربوط به اولین هفته شروع زن...
1 آبان 1390

4 تا 5 سالگی

بهار قشنگ دیگه ای رو با پسر خوشگلمون شروع کردیم. بابا مهدی هم توی موسسه عترت فاطمی که نزدیک منو پرهام (خ پالیزی) بود مشغول شده بود ...... دوباره صبحا با هم میرفتیم و بعد از ظهر هم بابا مهدی ساعت 4 میرفت دنبال پسرمون و می رفتند خونه.....       اواخر شهریور ماه سه تایی رفتیم اصفهان...خیلی سفر خوبی بود خیلی خوش گذشت .هوای عالی و شهر زیبای اصفهان روحمون رو حسابی تازه کرد....       وقتی برگشتیم، صاحبخونه مون (آقای نوری) با اینکه می دونست هنوز خونمون تکمیل نشده و تقریبا یکی دو ماهی هنوز کار داره جوابمون کرد.....و هر چی...
30 مهر 1390