پرهامپرهام، تا این لحظه: 19 سال و 23 روز سن داره

پرهام عشق مامان و بابا

وقتی پرهام هنوز تو دل مامانش بود....

1390/8/1 13:27
نویسنده : Maman Azita
2,854 بازدید
اشتراک گذاری

من و مهدی عزیزم بعد از گذشت 5 سال و نیم انتظار      ،با هم عروسی کردیم و روزای قشنگ در کنار هم بودن و آغاز کردیم.شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

19 مهر ماه سال 1381 عقد و 9 آبان 1381 عروسی کردیم.....

                                

 

روزای قشنگی داشتیم هم قبل از ازدواج و هم بعد از اینکه به هم رسیدیم.باورمون نمیشد.انگار دیگه هیچ آرزویی نداشتیم.خوشحال و مست شادی بودیم.........

 

 این عکس مربوط به اولین هفته شروع زندگی مشترکمونه :

و این عکس مربوط به سفر ماه عسلمونه ،دی ماه 81 اصفهان:

 

تقریبا ۲ سال از ازدواج من و مهدی عزیزم گذشته بود که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.احساس میکردیم وجود یه بچه زندگیمونو قشنگ تر میکنه.دوست داشتیم ثمره عشقمون و ببینیم.

                             

بیستم تیر ماه 1383تولد مهدی عزیزم بود.یه جشن تولد کوچولو با حضور مامان و بابامون گرفتیم.شب خوب و به یاد موندنی بود.شام هم دوبل برگر خونگی خوردیم.......

این یه عکس خاطره انگیز از اون شب قشنگ :

 

 

اواسط مرداد سال 1383بود.رفتم آزمایشگاه لفلر که نزدیک خونمون بود آزمایش دادم.یادمه خیلی استرس داشتم.خانومه گفت:عصر ساعت ۵ جوابتون آماده میشه .بعد از ظهر بعد از ناهار یه چرت کوتاهی زدیم.البته من که نمیتونستم بخوابم.خیلی هیجان داشتم.همش میگفتم یعنی میشه بگن که جوابتون مثبته.

وای خدای من.....          

تا ساعت 3 بیشتر نتونستم طاقت بیارم.رفتم و تلفن زدم.گفتم خانوم میشه بگین جواب آزمایشم چیه.دل تو دلم نبود.هیچوقت اون لحظات و فراموش نمیکنم.بعد از چند ثانیه جواب داد : مثبته

وای از فرط شادی پریدم تو اتاق پیش مهدی و گفتم :مثبته .مهدی هم که مثل من هیجان داشت و در عین حال باور نمیکرد گفت:یواش بابا بچه افتاد و جفتمون زدیم زیر خنده .خنده

         

خیلی خوشحال بودیم.مهدی میگفت تا من جواب آزمایشو نبینم باورم نمیشه.سریع آماده شدیم رفتیم آزمایشگاه.جواب آزمایشو گرفتیم.آره درست بود.ما صاحب فرزند شده بودیم.لحظات غیر قابل توصیفی بود.گاهی سکوت میکردیم و گاهی ذوق زده در موردش حرف میزدیم.

خلاصه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامان مهدی که طبقه پایینمون بودن.وقتی مهدی به مامانش گفت:مامانش اشک تو چشاش حلقه زد و جفتمونو بوسید و تبریک گفت.از اون روز بود که حس میکردیم دیگه ۳ نفریم.

 

    

یک ماه اول که هیچی حالیم نبود.ولی تقریبا از ماه دوم ویار داشتم.از بوی غذا حالم بد میشد.اصلا" نسبت به بو حساس شده بودم.و حالت تهوع بهم دست میداد.ولی خدا رو شکر گذشت و در حد خودش قابل تحمل بود.ماه سوم بودم که به اتفاق مامان عزیزم به نمک آبرود رفتیم.سفر خیلی خوبی بود.خیلی خوش گذشت.خیلی....

بعد از چند روز که از سفر که برگشتیم رفتیم سونوگرافی تعیین جنسیت.دل تو دلمون نبود.یعنی بچمون چیه؟دختره؟پسره؟البته چون بچه اولمون بود برامون هیچ فرقی نمیکرد.فقط از خدا میخواستیم بچمون سالم باشه.خیلی هیجان انگیز بود.وقتی دکتر معاینه کرد گفت : بچتون پسره

شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے                             

اشک تو چشای من و مهدی جمع شده بود.با اینکه برامون هیچ فرقی نمیکرد.ولی وقتی مشخص شد که بچه چیه حس غیر قابل وصفی بهمون دست داد.

تو ماه چهارم بود که ضربه نبضی رو روی شکمم احساس میکردم.وقتی دستمو میذاشتم رو شکمم یه نبضی میزد.خیلی احساس خوبی بود.

یه شب وقتی خواب بودم اولین بار بود که پسرم تکون خورد.از خواب پریدم خیلی لذت بخش بود.منتظر شدم که باز تکون بخوره ولی نخورد.صبح به مهدی و مامانش گفتم.

تقریبا بعد از دو سه هفته بعد کم کم نی نی مون شروع کرد به تکون خوردن و کاملا حرکتشو احساس میکردم.خیلی لذت بخش بود.باهاش حرف میزدم.نازش میدادم.روزهای خیلی قشنگی بود.دیگه کاملا باورم شده بود که دارم مادر میشم.وقتی اولین بار رفتم دکتر (بیمارستان مصطفی خمینی)و صدای قلبشو شنیدم احساس خاصی داشتم یه موجود زنده تو دل من.وای خدایا متشکرم که این نعمت بزرگو به من هدیه کردی.خانم دکتر میگفت باید مراقب وزنت باشی،فشارتم خوبه.

روزها و هفته ها و ماهها گذشت و شکم من بزرگ و بزرگتر شده بود.دیگه راه رفتن برام خیلی سخت بود.و به زور میتونستم کارهامو انجام بدم.قرار بود ۱۷ فروردین توسط دکتر مهیار بیمارستان هدایت عمل شم.خودم نمیدونستم سزارین بهتره یا طبیعی ولی به اصرار اطرافیان تصمیم گرفتم سزارین به دنیا بیارمش.واسه همین زیاد رعایت رژیم نمیکردم و از همه بدتر نمک زیاد میخوردم و حسابی ورم کرده بودم.چشام عین ژاپنی ها شده بود.قهقههصبحا تا لنگ ظهر میخوابیدم.و حسابی تنبل شده بودم

3D

 اینم یه عکس از نوروز سال 1384 :

 

cute cats divider

روز ۱۳ فروردین ١٣٨٤ساعت ۴ صبح با وحشت از خواب پریدم فهمیدم که کیسه آبم پاره شده.مهدی رو صدا کردم اونم طفلک هول کرده بود سریع رفت مامانشو آورد بالا.من هم فقط گریه میکردم.راستش ترسیده بودم خیلی.مامانش کلی آرومم کرد و به مهدی گفت سریع ببرش بیمارستان.خلاصه وقتی رسیدیم بیمارستان بستریم کردن و بعد از اینکه لباسامو عوض کردم رفتم اتاق درد.اولش که رفتم هیچ دردی نداشتم ولی از ساعت ۱۲ظهر بهم آمپولای فشار زدن و دردم شروع شد ،لحظه لحظه شدیدتر میشدو به اوج رسید طوری که فقط جیغ میزدم.انگار ستون فقراتم داشت از هم جدا میشد خیلی درد بدی بود......

Cute 
smiley                   Cute 
smiley                   Cute 
smiley

مهدی و  مامانش به همراه مامان خودم و خواهرم اینا پایین توی حیاط بودن و انتظار میکشیدن.

پرستارا از دست جیغ و دادای من ذله شده بودن.3D

خلاصه ساعت ۵ و چهل دقیقه عصر که شد نی نی خوشگلم طبیعی دنیا اومد.وقتی داشت دنیا میومد دیگه توان زور زدن نداشتم .عرق سرد بهم نشسته بود.حسابی بیحال شده بودم.فقط دیدم که بچم موهای پر پشت مشکی داره و دیدم دمر گذاشتنش تو دستگاه پرسیدم :سالمه ؟گفتن: بله.دیگه آروم آرووووووووم شدم.وقتی زایمانم تموم شد انگاری دیگه هیچ دردی نداشتم خیلی عجیب بود.

بعد از اینکه منو بردن توی بخش تقریبا ۱ ساعت بعد بچه رو آوردن وای مثل فرشته ها بود.باورم نمیشد که این بچه منه.          

 

نمیدونم چرا اول از همه انگشتاشو شمردم.از سر تا پاشو معاینه کردم  3D   3D

موهاشو دیدم.وای خدای من عین یه عروسک کوچولو بود .شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے

لباس سفید تنش بود.صورت سرخ و سفید.لبای قرمز.چشای مشکی ،موهای پر پشت مشکی.خیلی ناز بود خیلی...... وقتی دیدمش همه خستگیم در رفت.

 

پرهام من ۳ کیلو ۵۵۰ گرم بود.اونشب بیمارستان موندیم.ولی نذاشتن مهدی جونم بیاد بالا و ببینمش .فقط مامانش اومد پیشم و از دیدنش کلی خوشحال شدم .....

 

اون شب تا صبح چشم رو هم نذاشتم و از بچم مراقبت کردم.نیمه های شب برای اولین بار پوشکشو عوض کردم و خودم شستمش.خیلی لذت بخش بود.با اینکه اولین بار بود زیاد سخت نبود برام.قلب

 

صبح ساعت ۱۰ بود که مرخص شدم.مهدی عزیزم و مامان گلم اومدن دنبالم و رفتیم خونه.....

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

اینم عکس آقا پرهام دومین روز زندگیش ماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)