پرهامپرهام، تا این لحظه: 19 سال و 25 روز سن داره

پرهام عشق مامان و بابا

مأموریت بابا مهدی عزیز

1390/8/3 10:36
نویسنده : Maman Azita
1,615 بازدید
اشتراک گذاری

امروز شنبه سی ام مهرماهه .یک هفتست که بابا مهدی رفته مأموریت.مأموریتش از قزوین شروع شده و تقریباً 15 تا شهر باید بره زنجان ،مهاباد،ارومیه ،تبریز،اردبیل ،خلخال ........

من و پرهام هم حسابی دلتنگشیم.راستش اصلاً حوصله نمیکردم بیام اینجا و بنویسم.توی این یک هفته خیلی بهم سخت گذشت.تنها چیزی که کمی آرومم میکنه وجود پرهام گلمه که واقعاً مونس و همدمه برام.خیلی دلم تنگ شده.هیچوقت اینقدر از مهدی دور نشده بودم.دلم واسه دیدنش ثانیه شماری میکنه.

 

پرهام عزیزم هم خیلی دلش تنگ شده.دائماً سراغ باباییشو میگیره.هی میگه مامان پس بابایی کی میاد.منم حسابی بغضم میگیره چون خودمم هم خیلی بی قرارم.فقط سعی میکنم جلوی پرهام خودمو حفظ کنم که این بچه اذیت نشه.با اینکه یکسره تلفنی با هم در ارتباطیم ولی دوریش داره دیوونم میکنه.

crying smileys for orkut, myspace, facebook

پنج شنبه واسه اینکه تنها نمونیم خونه و واسه پرهام هم تنوعی بشه، با شایان اینا رفتیم پارک ساعی.پرهام و شایان هم بعد از مدتی همدیگرو دیدند و حسابی با هم بازی کردند.شام هم بیرون خوردیم.واسه پرهام خیلی تنوع شد و خدا رو شکر بهش خوش گذشت.جای مهدی جونم خیلی خالی بود.

جمعه ظهر هم رفتیم خونه بابا اینا، داداشم اینا هم اونجا بودند.یکم روحیم عوض شد.پرهام و عرفان هم حسابی بازی کردند.عصری برگشتیم خونه پرهام هم از خستگی تو ماشین خوابش برد.

شب عمو امیر اینا اومدن خونه مامان محبوب ما هم رفتیم پایین دیدیمشون.پرهام و مانی هم خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودند.کلی بازی کردند.خلاصه پنجشنبه و جمعه مون اینطوری گذشت فقط سعی کردم خونه تنها نباشیم.............

خدا کنه مهدی جونم زودتر بیاد فکر کنم تا دوشنبه سه شنبه برگرده ایشالا.......

دلم برای دیدنش پر میکشه

 

دیشب پرهام جونم خیلی بهونه بابا مهدیشو میگرفت،رفته بود تو کمد دنبال لباسای باباییش میخواست لباساشو بو کنه ،یه تیشرت پیدا کرده بود می مالید به سرو کلش ،پوشید لباسشو.

عزیز دلم خیلی دلش تنگ شده ،

امروز صبح مهدی جونم زنگ زد گفت داره به سمت تهران راه میفته ،واااااااااااااااااااای باورم نمیشه خیلی خوشحالممممممممممممممممم . 

 

ایشالا ساعت 6:30 تا 7 عصر میرسه تهران.خدایا شکررررررررررررررررت

مهدی میگفت به پرهام نگو ببینم منو ببینه عکس العملش چیه ؟؟؟

وای عزیزززززززززززم خیلی خوشحالم که بعدازظهر روی ماهتو بعد از 10 روز میبینم.

من و پسرت با چشم دل منتظرتیم.

 

بالاخره بابا مهدی اووووووووووووووووووومد،

دیشب ساعت 8 شب رسید،حسابی خسته و کوفته بود طفلکی...

منم به پرهام نگفته بودم ،با اینکه خودم کلاً از سورپرایز بدم میاد ولی چون مهدی خواسته بود به پرهام نگفته بودم،وای خدای من وقتی مهدی اومد در زد پرهام درو باز کرد بچم شوکه شده بود هی میگفت وای بابا اومدی نکنه دارم خواب میبینم بابایی ،اشک من و مهدی هم سرازیر شده بود............خودمون هم باورمون نمیشد.

بعد از 10 روز شام دور هم خوردیم و خیلی چسبید غذای مورد علاقه مهدی کتلت گوشت درست کرده بودم جاتون خالی...........

خدایا شکرت مهدی جونم به سلامت برگشت.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)