پرهامپرهام، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پرهام عشق مامان و بابا

4 تا 5 سالگی

1390/7/30 16:36
نویسنده : Maman Azita
2,109 بازدید
اشتراک گذاری

بهار قشنگ دیگه ای رو با پسر خوشگلمون شروع کردیم.

بابا مهدی هم توی موسسه عترت فاطمی که نزدیک منو پرهام (خ پالیزی) بود مشغول شده بود ......

دوباره صبحا با هم میرفتیم و بعد از ظهر هم بابا مهدی ساعت 4 میرفت دنبال پسرمون و می رفتند خونه.....

 

 

 

اواخر شهریور ماه سه تایی رفتیم اصفهان...خیلی سفر خوبی بود خیلی خوش گذشت .هوای عالی و شهر زیبای اصفهان روحمون رو حسابی تازه کرد....

 

 

 

Orkut - Dividers

وقتی برگشتیم، صاحبخونه مون (آقای نوری) با اینکه می دونست هنوز خونمون تکمیل نشده و تقریبا یکی دو ماهی هنوز کار داره جوابمون کرد.....و هر چی بهش گفتیم بذاره یک ماه دیگه بشینیم تا خونمون کارش تموم بشه قبول نکرد.هیچوقت یادم نمیره چه حالی داشتیم.مونده بودیم که چیکار کنیم...چاره ای نداشتیم اساسمون رو بردیم گذاشتیم وسط سالن پذیرایی خونه جدیدمون که تازه داشتند نقاشیش میکردن.میون اون همه خاک و کثیفی.خونه نو سازی که همه جاش خاکه و سنگه.بازم خدا رو شکر کمتر از یک سال خونه مون ساخته شد و دیگه آخرای کارش بود.وگرنه خدا میدونست چی میشد.گفتیم عیب نداره این یک ماه رو هم تحمل میکنیم.خدا بزرگه.اونم بدونه با خدای خودش....

خلاصه تو این یک ماه همش خونه مامانی محبوب بودیم.

            Orkut Scraps - Butterflies

اواخر مهرماه بود که کار واحد ما تموم شد.بابا مهدی پکیج و رادیاتور خرید.ولی هنوز گازمون نیومده بود.دیگه کم کم همه وسایل خونمونو چیدیم .از اونجایی که خیلی از وسایل خونه رو فروخته بودیم خونمون خالی خالی بود.و آقا پرهام حسابی کیف میکرد از اینکه فضا بازه و میتونه حسابی بدو بدو کنه.

                                    

یه خونه یک خوابه و خیلی شیک ساخته شده بود .باورمون نمیشد از اون خونه قدیمی یه همچین چیزی در بیاد.خلاصه کم کم شروع کردیم به خریدن وسایل خونه.از مبل و میز ناهارخوری تا تخت خواب و میز توالت واسه آقا پرهام .هر چی لازم داشتیم خریدیم و خونمون حسابی شیک و پر شده بود.

 

Orkut - Dividers   

امسال پرهام جونم تو کلاس 5 ساله ها بود و آزاده جون مربیش بود.

خدا رو شکر همه چی خوب بود....................

 

Orkut Scraps - Butterflies

کم کم شب عید بود و ما هم مشغول خرید عید و جمع و جور کردن سور و سات عید.یه ماشین ظرفشویی مجیک هم خریدیم که خیلی از خریدنش ذوق زده شدم.

بالاخره عید شد.داداشم اینا هم که از قبل از عید رفتن سوریه و قرار بود وقتی برگشتند باتفاق اونا و خواهرم اینا بریم چالوس.

چهارم پنجم عید که دایی علی اینا (داداشم) برگشتند فرداش رفتیم خونشون و همراه اونا رفتیم چالوس.خاله فاطی و حدیث اینا هم بودند.

سفر خیلی خوبی بود.مخصوصا که دو تا جشن تولد (تولد بچه سهیل و بچه اکبر) هم بود.حسابی خوش گذشت.این چند روز و مزاحم آقا جهانگیر بودیم.پرهام هم حسابی کیف کرد و بهش خوش گذشت.صبحا می رفت تو حیاط و دنبال غاز و اردکا میکرد.

                                   

دو بار  هم رفتیم نمک آبرود و سوار سورتمه شدیم .پرهام عاشق سورتمه شده بود.خیلی خوش گذشت.هوای بی نظیر پر از مه بود.زیبا به معنی واقعی .......شب سیزده بدر راه افتادیم اومدیم تهران....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)