تجدید خاطره با مهد کودک
مدتیه که پرهام خوشگل من میگه "مامان منو یه روز می بری مهد کودک"
بچم دلش تنگ شده واسه اون روزای قشنگ.البته از همکلاسیاش یکی دو نفر بیشتر نمیان مهد.شایان و اون یکیم نمیدونم کیه.خلاصه تصمیم گرفتم امروز یعنی پنج شنبه 4 اسفند 90 با خودم بیارمش.وقتی بهش گفتم سر از پا نمیشناخت.دیروز عصر زنگ زدم مهد و هماهنگ کردم.و صبح با خودم آوردمش.خیلی خوشحال بود بچم.
همش میگفت" آخ جون توی مهد صبحانه میخورم.کاشکی خاله فرناز باشه.چقدر با شایان بازی میکنم.از مدرسم براشون تعریف میکنم."و توی راه کلی واسه مامانش زبون میریخت........وقتی رسیدیم توی حیاط قیافه پرهام دیدنی بود.خاله فرناز و اعظم جون هم خیلی از دیدنش خوشحال شدند.شایان هم بدو بدو اومد استقبال.
امیدوارم خیلی بهش خوش بگذره.
ایشالا ظهر میرم دنبالش با هم می ریم خونه.......
دیشب رفتم خیابون بهار واسه پسر نازم خرید لباس عید.چند دست لباس تو خونه و یه دست لباس شیک مهمونی براش خریدم.
ایشالا مبارکت باشه نانازم و امیدوارم لحظه لحظه زندگیت
سرشار از عشق و سلامتی و شادی و آرامش باشه عزیز دلم
نوروز 91 پیشاپیش بر تو عشق قشنگ مبارک
دیروز یعنی جمعه پنجم اسفند من و بابا مهدی شروع کردیم به خونه تکونی.بابا مهدی اتاق پرهام و تمیز می کرد و دیوار و کفشو حسابی شست و منم یخچال و آشپزخونه بعدشم رفتم سراغ کمد پرهام و کتاباشو اسباب بازیاشو حسابی مرتب کردم.خیلی خسته شدیم ولی واقعاً لازم بود.
دیگه حسابی تمیز شد اتاق پسرم.
پرهام هم تکالیفشو انجام میداد و کارتون میدید و بعدشم بازی کرد.
روز پرکاری و پشت سر گذاشتیم.