2 تا 3 سالگی ....
آقا پرهام مامان که دیگه پوشک نداشت و شیر مامانشو نمیخورد واسه خودش حسابی مردی شده بود.
نوروز 86 :
نوروز 86 خونه عمه شکوفه جون :
مامان آزیتا تصمیم گرفته بود دوباره بره سر کار تا بتونه کمکی واسه خونه باشه .......
با اینکه فکر دوری از پرهام خیلی خیلی سخت و غیر ممکن بود ولی چاره ای نداشتم
کم کم دنبال کار بودم.
بعد از یکی دو هفته که می رفتم و فرم پر میکردم دیدم ساعت کاریا همشون تا ٥ و ٦ عصره و من که دوس داشتم یه کاری باشه با ساعت کاری کمتر ،امیدی به این مسئله نداشتم.واسه همین با خودم فکر کردم اگه میخوام جایی کار کنم که تا 5 سر کار باشم برم آسیاندا محل کار قبلیم.
واسه همین زنگ زدم گفتم که دنبال کارم اگه نیرو لازم دارین من میتونم همکاری کنم.اونا هم قبول کردند و گفتند از اول خرداد بیا.
دلشوره زیادی داشتم.نمی تونستم باور کنم 8-9 ساعت از پرهام عزیزم دور باشم.فکرش دیوونم میکرد.2 سال شب و روزم و با پرهام نازنازیم میگذروندم و حالا باید ...........
خیلی ناراحت بودم ولی چاره ای نبود.....
از طرفی باید پرهام جونمو میذاشتم مهد کودک.این بیشتر آزارم میداد. بابا مهدی هم بخاطر پرهام نگران بود......
چه لحظات سختی بود.کجا بذارمش که خیالم راحت باشه.فقط به خدا توکل کردم و ازش خواستم یه جای خوب پیش پای من بذاره تا نور چشممو بتونم با خیال راحت اونجا بذارم.
تو این فرصتی که تا خرداد داشتم خیلی دنبال مهد اطراف خونه بودم.ولی هیچکدوم مورد پسندم نبود....
بالاخره اول خرداد شد و منم پرهام کوچولو رو موقتا" پیش مامانی محبوبش گذاشتم و رفتم سر کار.دیگه تصمیمم بر این بود که اطراف محل کارم دنبال مهد باشم تا هم نزدیکم باشه و هم جای بهتری براش پیدا کنم.
بعد از 10 روز مهد کودک بهاران توی خیابون مهناز رو پیدا کردم و پرهام جونمو ثبت نام کردم.پرهام از 14 خرداد ٨٦ رفت مهد کودک.روزای اول خیلی سخت بود.گریه میکرد.نمیخواست بمونه.ولی باباییش میتونست زودتر بره دنبالش و زودی میرفت خونه.سعی میکردیم ساعت کمتری تو مهد باشه تا کم کم عادت کنه و اذیت نشه.
خیلی سخت گذشت اون روزا ،تا اینکه بعد از یکی دو هفته فهمیدم که مهد کودک زیاد خوبی نیست.پرهام با اون زبون بچه گونش به من فهموند که اونجا اگه بچه ای کار اشتباهی کنه میزنن پشت دستش.روزایی هم که باباش بین روز میرفت دنبالش میگفت که می بینم شدید سر بچه ها داد میزنن و دعوا میکنن.
منم رفتم به مدیرش گفتم ولی متأسفانه گفت چه اشکالی داره اینجا اگه بچه منم کار بدی انجام بده میگم بزنین پشت دستش.شما هم زیاد حساس نباشین.به حرفای بچه توجه نکنین......
خوشبختانه زود متوجه شدم و دیگه نداشتم بچم اونجا بره و سریع یه مهد کودک خیلی خوب که چند تا کوچه بالاتر و نزدیکتر به محل کارم بود به اسم (آوای شادی) پیدا کردم و اونجا ثبت نامش کردم و از اول تیر ماه ٨٦ پرهام جونم اونجا میرفت.
خدا رو شکر بر خلاف بهاران خیلی مهدکودک خوبی بود و اطمینان من رو با وجود بدبینی زیاد و تجربه بدی که از جای قبلی داشتم حسابی به دست آوردند و خیلی خوشحال بودم و خیالم تا حد زیادی راحت شد.
پرهام جونم هم خیلی زود با جای جدید انس گرفت و هر روز جلوتر از من راه میافتاد و میرفت مهد کودک.اسم خانوم مربیش هم ندا جون بود که پرهام واقعاً دوستش داشت.
عکس آقا پرهام پارک نزدیک خونه (2 سالگی)
پرهام توی راه مهد کودک (تقاطع عباس آباد-مفتح)
دیگه هر روز صبح سه تایی راه میافتادیم و بابا مهدی هم که اونموقع وزرا کار میکرد ما رو دم مهد کودک می رسوند و همه چی خوب پیش میرفت.منم با وجود اینکه دوری از پرهام خیلی برام سخت بود،سعی میکردم با موضوع کنار بیام و همه چیو به خدا بسپرم.خدا رو شکر همه چی خوب بود و راضی بودیم .
خلاصه روز ها و هفته ها میگذشت.و پرهام خوشگل من بزرگتر میشد.حرف زدنش کاملتر شده بود به راحتی کلمه های سخت مثل قسطنطنیه رو میگفت.عین بلبل برامون چهچه میزد
پرهام عزیزم زمستان 86
پاییز و زمستان هم گذشت و بهار دیگری از راه رسید.
تولد پسرم یه کیک آهوی خوشگل خریدیم و روزیکه عمه و عموهای پسرم خونمون مهمون بودن یه تولد کوچولو گرفتیم.
پرهام من ٣ ساله شد.....