پرهامپرهام، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

پرهام عشق مامان و بابا

ماجراهای پرهام در کلاس و مدرسه

  آبان 1390 پارک لاله آبان 1390  امروز سیزدهم آذر ماهه.و تقریباً دو ماه و نیم از مدرسه رفتن پسر گلم میگذره.  توی این مدت پرهام خیلی چیزا یاد گرفته. حروف الفبا : الف،ب،ت،م،اَ،س،ر،د،او،ن و امروز هم حرف ایـ رو یاد گرفته. هر شب دیکته شب مینویسه و عاشق دیکته ست.خیلی خوشخط و مرتب می نویسه.مشقاشو هم اگه تند تند ننویسه خیلی دقیق و درست انجام میده.معمولاً هفته ای 3-4 تا پلی کپی میدن که باید حل کنه.ریاضی هم خیلی چیزا یاد گرفته: الگو سازی و چوب خط و مفهوم جمع و تفریق و .... روخونی فارسیش هم حرف نداره.ماشالا عین بلبل میخونه پسرم.  معلمش خانوم رمضانی ازش خیلی راضیه .میگه بچه فوق ال...
22 آذر 1390

نقاشی های آقا پرهام

                                                                 پرهام خوشگل مامان از دو سالگی نقاشی های قشنگی میکشه و بخاطر قدرت تخیل بالایی که داره همیشه نقاشیاش جذاب و دیدنیه.             پرهام اینقدر به نقاشی علاقه داره و زیاد میکشه که شاید بی اغراق بگم ماهی یه سر رسید تموم میکنه...
13 آذر 1390

پرهام شیرینتر از عسل

    خدا رو شکر پرهام عزیزم حسابی توی مدرسه جا افتاده و هر روز با شوق و ذوق به مدرسه میره و هم خانوم معلمش خانوم رمضانی و هم مدرسشو خیلی دوست داره.صبحا ساعت ٦:٣٠ بیدارش میکنم.اول دست و صورتشو میشوره بعد صبحانه میخوره و درحین صبحانه خوردن منم براش کتاب داستان میخونم.بعد از صبحانه مسواک میزنه و آماده رفتن میشه.ساعت ٧:١٥ آقای باقری (راننده سرویس) میاد دنبالش و راحت میره مدرسه.ظهر هم ساعت ١٢:٣٠ تعطیل میشه و معمولاً‌ ١٢:٤٠ میرسه خونه.میره پیش مامانی محبوب مهربون.ناهار میخوره بعدش به من زنگ میزنه بعد میره بالا خونه خودمون باز به من و باباییش زنگ میزنه کلی با هم حرف میزنیم  و بعدش میخوابه. پرهام گلم معمو...
12 آذر 1390

مأموریت بابا مهدی عزیز

امروز شنبه سی ام مهرماهه .یک هفتست که بابا مهدی رفته مأموریت.مأموریتش از قزوین شروع شده و تقریباً 15 تا شهر باید بره زنجان ،مهاباد،ارومیه ،تبریز،اردبیل ،خلخال ........ من و پرهام هم حسابی دلتنگشیم.راستش اصلاً حوصله نمیکردم بیام اینجا و بنویسم.توی این یک هفته خیلی بهم سخت گذشت.تنها چیزی که کمی آرومم میکنه وجود پرهام گلمه که واقعاً مونس و همدمه برام.خیلی دلم تنگ شده.هیچوقت اینقدر از مهدی دور نشده بودم.دلم واسه دیدنش ثانیه شماری میکنه.   پرهام عزیزم هم خیلی دلش تنگ شده.دائماً سراغ باباییشو میگیره.هی میگه مامان پس بابایی کی میاد.منم حسابی بغضم میگیره چون خودمم هم خیلی بی قرارم.فقط سعی میکنم جلوی پرهام خودمو حفظ کنم ک...
3 آبان 1390

وقتی پرهام هنوز تو دل مامانش بود....

من و مهدی عزیزم بعد از گذشت 5 سال و نیم انتظار       ،با هم عروسی کردیم و روزای قشنگ در کنار هم بودن و آغاز کردیم. 19 مهر ماه سال 1381 عقد و 9 آبان 1381 عروسی کردیم.....                                    روزای قشنگی داشتیم هم قبل از ازدواج و هم بعد از اینکه به هم رسیدیم.باورمون نمیشد.انگار دیگه هیچ آرزویی نداشتیم.خوشحال و مست شادی بودیم.........    این عکس مربوط به اولین هفته شروع زن...
1 آبان 1390

4 تا 5 سالگی

بهار قشنگ دیگه ای رو با پسر خوشگلمون شروع کردیم. بابا مهدی هم توی موسسه عترت فاطمی که نزدیک منو پرهام (خ پالیزی) بود مشغول شده بود ...... دوباره صبحا با هم میرفتیم و بعد از ظهر هم بابا مهدی ساعت 4 میرفت دنبال پسرمون و می رفتند خونه.....       اواخر شهریور ماه سه تایی رفتیم اصفهان...خیلی سفر خوبی بود خیلی خوش گذشت .هوای عالی و شهر زیبای اصفهان روحمون رو حسابی تازه کرد....       وقتی برگشتیم، صاحبخونه مون (آقای نوری) با اینکه می دونست هنوز خونمون تکمیل نشده و تقریبا یکی دو ماهی هنوز کار داره جوابمون کرد.....و هر چی...
30 مهر 1390

6 تا 7 سالگی

  تعطیلات عید تموم شد و دوباره روز از نو روزی از نو..... گاهی آخر هفته پرهام و شایان (دوست صمیمی پرهام)و میبردیم پارک و حسابی بچه ها بازی میکردن و کیف میکردن.                                  15 اردیبهشت ماه ما و خاله متین اینا رفتیم سراوان.خیلی خوش گذشت. 3 روز موندیم.هوا عالی بود.پرهام و عرشیا هم حسابی بازی کردن.           2 روز رفتیم دریا (جفرود) و یه روز هم جنگلای سراوان که واق...
30 مهر 1390