پرهامپرهام، تا این لحظه: 19 سال و 25 روز سن داره

پرهام عشق مامان و بابا

1 تا 2 سالگی.....

1390/7/26 16:06
نویسنده : Maman Azita
1,858 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای قشنگی داشتیم منو پسرم و بابا مهدی .

                     

بابا مهدی مهربون از صبح میرفت سرکار و بعد از ظهر میومد خونه.ما هم از صبح بازی میکردیم ،ناهار میخوردیم و منتظر می شدیم تا بابایی بیاد خونه.

                       

 پارک چیتگر بهار 85:

بهار 85 جمشیدیه :

 فشم تابستان 85 :

خونه عمه زهره جون تابستان 85 :

 پرهام و مانی تابستان 85 :

پاییز 85 :

شب یلدا 1385 : پرهام ،شاهین ،مانی،فراز خونه مامانی محبوب

پرهام کوچولو هر وقت میخواست دندون در بیاره حسابی نق نقو میشد.بد غذا می شد.

               

 

تابستونا آبتنی دادنش خیلی لذت داشت.می نشوندمش توی وانش.اسباب بازی هم براش می ریختم اینقدر آب بازی میکرد تا خسته میشد.وقتی میومد بیرون عین یه گوله برف ،سفید بود.

 

پرهام کوچولو عاشق گربه بود .گربه که میدید دنبالش میدوید.

وقتی آهنگ براش میذاشتیم فوری شروع میکرد به قر دادن .عاشق بچه های فیتیله و آقا جون سلیمون بود.

               

کم کم همه چی میتونست بگه با زبون خودش.من هر چی می گفت میفهمیدم.به خیار می گفت: نا   بهش میگفتم :پرهام بابا کجاس میگفت دده میگفتم رفته چی بخره می گفت دی دی یعنی سی دی  به شیر میگفت : جیو  یادمه جرأت نمی کردم دراز بکشم تا دراز میکشیدم می گفت جیو سریع میومد شیر می خورد.آخه معمولا من دراز کشیده بهش شیر میدادم.3D

 

عاشق دم کنی و سبد و ظرفای کابینتا بود.گاهی ساعتها باهاشون بازی میکرد.

3D

تنها خاطره تلخی که از کودکی پرهام دارم شبایی بود که مریض میشد یا وقتایی که واکسن می زد وتب میکرد.3Dچون تجربه نداشتم خیلی برام سخت میشد و نمیدونستم چیکار کنم بهتره.البته مامانی محبوب مهربون خیلی کمکم بود و چون نزدیک بود خیلی به دادم میرسید.

 

 

دیگه پرهام توی ۱ سال و ۸ ماه بود که تصمیم گرفتم از شیر بگیرمش.آخه شب تا صبح شیر میخورد.خسته شده بودم.تازه به هوای شیر ،غذا هم درست نمیخورد.

تصمیم گرفتم شب تاسوعا این کار و بکنم.نذر حضرت عباس کردمو ازش خواستم کمکم کنه.صبحش رفتم کلی براش اسباب بازی خریدم.

3D     3D

فقط یه بار بهش گفتم :شیر دیگه اخ شده.دیگه نیومد سراغش ولی اعصابش خورد شده بود بچم هی میومد سراغم.منو میزدو گریه میکرد.خیلی سخت بود خیلییییییییییییی خودم حسابی کلافه و غمگین شده بودم.حسابی بهانه گیر شده بود.

شِـــکـْـلـَکْ هــآے 
خــآنــــــومـے                   شِـــکـْـلـَکْ هــآے 
خــآنــــــومـے                     شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

سخت ترین مرحله  ای بود که باید میگذروندم.شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

شبا براش آبمیوه درست میکردم و بهش پسته میدادم.ولی تا صبح نه میخوابید نه میذاشت من بخوابم.کارم شده بود بغل کردن و راه بردنش.سخت تر شده بود انگاری ولی چاره ای نداشتم.با گریه از خواب می پرید و منم ناچار راهش می بردم تا بخوابه.دیگه به این مسئله عادت کرده بود تا مدتها کارم همین شده بود .حسابی کمر درد گرفته بودم.روزا زیاد کاری نداشتا ولی شبا.....   وای وقتی یادش میفتم مور مور میشم...

خلاصه گذشت ........

 

 دیگه کم کم به عید نزدیک میشدیم و حسابی بوی بهار میومد.بهار رنگ دیگه ای داشت برام هم تحویل سال بود و هم تولد پرهام جونم.واسه همین بیشتر عاشق بهار شده بودم و هستم.

شِـــکـْـلـَکْ هــآے 
خــآنــــــومـے

عید همراه مامانم و مهدی(داداشم) اینا رفتیم همدان.خیلی خوش گذشت.هوا عالی بود.غار علیصدر رفتیم .خوب بود خیلی.یه خونه بزرگ گرفتیم و پرهام هم حسابی بازی و بدو بدو میکرد.....

 

دوازده فروردین از سفر برگشتیم و شب تولد پرهام بود.بابا مهدی رفت یه کیک خوشگل که شکل خرس بود گرفت و یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم.

 

ولی متأسفانه همون شب بابا مهدی به شدت مریض شد.تب شدید کرد و حالش خیلی بد شد

 Smiley          Smiley            Smiley        

فردا صبحش حالش بدتر شد کلی بالا می آورد و اصلا نمیتونست غذا بخوره.http://s1.picofile.com/file/6396703218/sick02.gif

عمو امیر اومد و بردش دکتر.دکتر گفت آنفلوآنزاست.http://s1.picofile.com/file/6396700200/hospitalbed2.gif

ولی بعد از چند روز فهمیدیم بابایی زردی گرفته..............

روزای سخت و پر استرسی بود.تا بحال مریضی مهدی جونمو ندیده بودم.خیلی سخت گذشت.

                        

مهدی اصلا غذا نمیخورد ،آب هم که میخورد بالا میآورد و هی ضعیف تر میشد.رنگ و روش خیلی خراب شده بود زرد زرد شده بود فقط کمپوت میتونست بخوره اونم خیلی کم.

http://s1.picofile.com/file/6396692152/badmedicine.gif               http://s1.picofile.com/file/6396702212/pills.gif 

دیگه شب و روز کارم شده  بود پرستاری از عشقم مهدی.پرهام هم که کارای خودشو داشت.

 

از طرفی می ترسیدیم پرهام کوچولو این مریضی رو بگیره.خیلی نگران کننده بود.

تقریبا یک ماه طول کشید تا مهدی بتونه از جاش بلند شه و بره سر کار.بدنش خیلی ضعیف شده بود .

خدا رو شکر مهدی جونم حالش رو به بهبود می رفت و پرهام هم طوریش نشد.

 

بعد از عید بود که تصمیم گرفتم پرهام و از پوشک بگیرم.با اینکه هم پرستاری مهدی رو می کردم و کلی کار داشتم ولی دوست داشتم بچم زودتر از شر پوشک راحت بشه.

هر چقدر از شیر گرفتنش برام سخت بود،خیلی راحت از پوشک گرفتمش.

فقط یک بار بهش گفتم تو پوشک جیش نکنیا!می بردم تو حموم سرپاش میکردم.تا یه هفته پوشکشو خیس نمیکرد  منم کم کم پوشکش نکردم و دیگه یاد گرفت بره تو حموم جیش کنه.راحت شدیم جفتمون

                                        

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)